بی نصیب

آتنا میرهاشمی
atena-mirhashemi@yahoo.com



انگاردرتمام این مدت طولانی همین جا بوده ام. درست همین جا، درمیان انبوهی از طاقه های شال وحریروفاستونی. اینجا ایستاده ام وفکرمیکنم. به سالهایی که گذشت، به روزهایی که ازآن گذشتم وبه زمان! زمان که مبهوت وسردرگم نگاهم میکرد، به عشق! به عشق که مزه اش را برسرهرکوچه وبازارچشیدند وچشاندند وعاقبت مثل ماهی طلایی رنگ ازلای انگشتهای من سرخورد وازکفم رفت.
به جزعنکبوتها باقی دنیا دریک آن بی تحرک شدند، طاقه های فاستونی یکی پس ازدیگری تارعنکبوت بستند وازدستهای من که دردوسمت بدنم فقط دوتکه چوب خشک بودند کاری برنمی آمد.
پله های تجارتخانه را می شمردم : می آید... نمی آید... می آید... نمی آید. حواسم بود وقت شمارش ازکدام پله شروع کنم تا آخرین پله با کلمه می آید تمام شود.
بیشتروقتها نمی آمد، مدلهای فاستونی رافصل به فصل درذهنم میبریدم، میدوختم وبرتنش میکردم تا بهاربیاید، تابستان برود، پاییزسربرسدوزمستان شهررا با رخوت خواب آلوده اش ساکت وخاموش کند، منتظرمیماندم تا گلهای نی شکوفه کند، تا بیاید ومن باسرخوشی طاقه های رنگارنگ را مقابلش بازکنم وبرای اغوای دل سنگش سرم را مدام به چپ وراست بگردانم تا برق گردنبند نقره روی سینه سفیدم چشمش را خیره کند.
- ازاین نوع صد طاقه داریم، البته بازهم هست، هنوزترخیص نشده اند. این یکی مطابق آخرین ژورنال موجود دراروپاست واین یکی... خیلی برازنده است، یک قواره اش را بدهید برای خودتان بدوزند.
تای آن پارچه خاکستری روشن با راه های تیره ارغوانی را بازمیکردم وجلوی صورتش نگه میداشتم، پارچه را پس میزد:
- این رنگ به من نمی آید.
وانمود میکردم نشنیده ام: خیاطی لوموند، ابتدای لاله زار، گران میگیرد اما کارش بی نقص است.
بعد مستقیم به چشمهای گریزانش نگاه میکردم وسخت ترین کاردنیا را انجام میدادم: به مردی لبخند میزدم که اخمی همیشگی ازپدرش به ارث برده بود و هیچ مقداری ازخواستن...یا حتی نخواستن برصورتش ردپایی به جا نمیگذاشت.
- اینها رازحمت بکشید فاکتورکنید، حاج آقا خودشان تا چند روز دیگرمی آیند، کمی کسالت دارند.
حاج آقا داوری که می آمد پشت دستم راچند باردرامتداد دهانم میکشیدم تا رنگ تند رژلب محو شود و دکمه های بالای بلوزم را میبستم. سلام من برایش ارج وقرب علیک نداشت، به زورسری میجنباند و بی تعارف روی اولین صندلی مینشست. کلاه قفقازی اش را ازسربرمیداشت وبا نوک انگشت چند ضربه ای به آن میزدو دوباره به سرمیگذاشت. ازداخل پوشه اش فاکتورها رابیرون میکشید وبا آقاجان گرم حساب وکتاب میشد. به اشاره آقا جان چای میبردم. عادت داشت چایش را با دوحبه قند شیرین کند و یکباره سربکشد، عادت نداشت تشکرکند ومن چقدردلم میخواست بگوید: دستت درد نکند عروس گلم یا دخترم یا نه، دست کم فقط نگاهم کند ولبخند بزند. اخم چهره اش بازنمیشد، برخلاف معین التجارکه هرباربه تجارتخانه می آمد قاه قاه خنده اش زودترازتق تق عصایش خبرمان میکرد.
درتمام این مدت طولانی با نگاه سخت ونافذ مردی به گوشه ای ازاینجا سنجاق شده بودم. به جایی احساس تعلق میکردم که درواقع متعلق به من نبود، جایی مابین قواره های حریر، گاباردین، کودری، بکش مدرو...
همین که چشمهایم را بازکنم اینجا هستم. اینجا میدان فردوسی است. تجارتخانه انتظام! ساختمان هتل ریتس هرروز بیشترقد میکشد، فردوسی درمیان میدان سنگ شده است وچراغهای زرد کوچک اطرافش سو سو میزنند. ماشینهای سواری پشت سرهم رج بسته اند و شیشه های بخارگرفته شان را بالا کشیده اند. ازاین طبقه همه چیزرا میتوان به خوبی دید. مردم تک تک یا دوتا دوتا با فراغ بال به سمت خیابانهای نادری ولاله زاردررفت و آمدند. اینجا میدان فردوسی است، جایی که درآن هرچه داشتم باختم. درقماری باختم که درراه ورسمش را نمیدانستم. ژوکرها دهانشان را بازکرده بودند و میخندیدند، به قهقهه میخندیدند و دستهایم بالا نمی آمد تا لااقل گوشهایم را محکم بگیرم.
هرباردیگرهم چشم بازکنم درتجارتخانه ام. شهاب هم هست.
- آقاجان پیش پایتان بیرون رفته اند. کمی صبرکنید، طولی نمیکشد، برمیگردند. میروم برایتان چای بیاورم.
- نیازی نیست. میل ندارم. زحمت نکشید.
- تعارف میفرمایید؟ یک استکان چای تلخ چه قابل دارد؟
- نقل تعارف نیست.
- نگران نباشید، معجون مهرومحبت درآن نمیریزم، گرچه اگرکه داشتم دریغ نمیکردم.
دراولین قدم فاتح شده بودم. سرش را بلند و بی آن که پلک بزند یا نفس بکشد به چشمهای عسلی ام خیره شد.
پاشنه کفشم را روی عنکبوت سیاه رنگی که کنج دیوارخزیده بود گذاشتم.
فرقی نمیکرد. بالاخره متوجه میشد، باد به گوشش میرساند، کلاغها با قارقارشان خبرمیبردند، جارچی های شهردرکوچه ها جارمیزدند. درهرصورت میفهمید.
آلیس به نقش فنجان خالی نگاه میکرد. تند وتند میگفتم: میدانم، فال من هیچ خوب نیست. یک مردجوان درآن افتاده و یک کوه بدبختی.
سرش را تکان میداد: و یک مرد پیرکه مثل ماربه دورت حلقه میزند.
- به دورثروتم!
- جوانی ات!
- خوشبختی ام!
- تمامشان!
- گنج بزرگی است اما به کاراونمی آید، لابد پیش خود خیال میکند اگر به کاراو نیاید به کارنواده اش خواهد آمد. آرزوهای درازعمر مردان پیررا کوتاه میکند.
دررا بازمیکردم، سوزسرمای زمستان به گرمای کافه حمله ورمیشد. آلیس همچنان خیره به فنجان بود. باد دررا به صدای بلند پشت سرم میبست و فریاد آلیس که نکته تازه ای درنقش حک شده پیدا کرده بود درمیان هیاهوی ماشینها ورعد وبرق آسمان گم میشد.
معین التجاربا دستهای لرزانش چای برمیداشت: پیرشوی عروس گلم!
یک قلپ ازچایش را مزه مزه میکرد و رو به آقاجان میگفت: فی الحال دیگربهرام قرارندارد. دل ای دل میکند تا کی بیاید وعروسش را با خود ببرد.
آقا جان گره کراواتش را شل میکرد وبا قطعیتی بی اعتبار جواب میداد: تا چه پیش آید وقسمت چه باشد.
- قسمت که هست منتهای مراتب همت هم میخواهد.
رویم را برمیگرداندم وبه گوشه دیوارخیره میشدم، عنکبوت سیاه رنگی مدام دور خودش میچرخید، انگارکسی را جستجو میکرد. کف اتاق را جارو کشیده بودند. دیگرازعنکبوتی که زیر پاهایم له شده بود اثری جزبویی که تنها جفتش می شنید نمانده بود.
صورت اجناس را فاکتور میکردم، زیرچشمی حواسم پی شهاب بود، با چشم رد قلم را دنبال میکرد.
- نمیخواهید کنارش بگذارید؟
دستپاچه میشد: چه را؟
- اخمی را که با آن زاده شدید.
وقتی میخندید گونه چپش چال می افتاد، این را وقتی بعد ازهزار سال برای اولین و آخرین بارخندید فهمیدم.
دیگرازفاکتورهای آبی رنگ تجارتخانه انتظام خبری نیست. دیگربرروی فاکتورها نام حاج ابوالفتح داوری با خط شتابزده وکولی وارمن نوشته نشده است. زندگی ام را نجات داده ام. گذشت آن زمان که زندگی با بوی گس گریپ فروتهای آقاجان و طعم ترشیهای گلپرنزهت معنا پیدا میکرد. هنوزمرد مستی نیمه شبها در کوچه باغهای شمیران تلوتلو میخورد وآوازناهنجارش خواب را برساکنان محله حرام میکند. هنوز هوش زودترازعشق ازسرآدمها میپرد. اما من دیگرآنجا نیستم. اینجا پاریس است وجلوه بطریهای شامپانی فرانسوی جام شراب خلرشیرازرا ازچشم می اندازد.
- ce n,est pas ce que j ,avais espere.
سالها سربه دنبال هم گذاشتند، پشت سرهم آمدند ورفتند. درمیان انبوه فاکتورها غرق بودم، میخواندم، مینوشتم، حساب میکردم. عنکبوت سیاه رنگ روی سقف وحشتزده نگاهم میکرد وتارمیبافت. با سرعت جنون آمیزی تارمیبافت، انگارکه دنیا درحال آخرشدن باشد واوتنها کسی است که ازاین رازباخبرش کرده اند.
آقاجان ازکوره درمیرفت. من دکمه های ماشین حساب را بالا وپایین میزدم. زندگی مثل قایق دستخوش طوفان بالا وپایین میشد. دوره سلطنت کلاغها بود، صدایشان گوش شهررا کرمیکرد، پشت هردربسته کسی با خنجربرهنه ایستاده بود و عشق ... عشق چقدر ازمن فاصله گرفته بود.
- تمام نشدند این حساب وکتابها فرنگیس خانم؟
موهای جلوی پیشانی ام را کنارمیزدم: آقا جان تمام شد.
چهل روزباران اندوه بارید ویک ساعت باران شادی، خاک جان گرفت و من برخاستم. من نقشه میکشیدم، نقش میزدم، دیگری نقش برآبش میکرد. من میبافتم، سرنوشت میشکافت. من میچیدم، تقدیربرهم میزد.
- هرچه والده بچه ها برایش دخترزیرسرمیگیرد قبول نمیکند، زیرزبانش را کشیده اند که بععله خاطرخواه شده اند. پسربزرگ نکرده ام تا با لوندی وعشوه گری ازچنگم بیرون بیاوری، به خیال نشئه ای! شهاب هم غلط میکند برای خودش آبی گل بگیرد.
حاج آقا داوری دولنگه دررامحکم به هم میزد، آقا جان لب میگزید وسیگارازدستش نمی افتاد.
نزهت قیل وقال میکرد: مگرهمین بهرام، نوه معین التجارچه عیب وایراد داشت که تو دست گذاشتی روی پسراین حاجی بازاری امل و عقب مانده...
راه دل کسی نمی بیند.
- صبرمیکنی فرنگیس؟ پدرم را راضی میکنم. صبرمیکنی؟
نگاهش میکردم، به کسی میماندم که به آنچه ازدست رفتنی است نگاه میکند وشدت خواستنش نمیتواند جلوی ازدست رفتن را بگیرد.
حاج آقا داوری دیگربا ما معامله نمیکرد. شهاب را نمیدیدم. معین التجارگله میکرد: خوب است که ما امروز به هم نرسیده ایم، ما قافله پس وپیشیم جناب انتظام، اگرمیگویم بهرام من، محض این است که شما شناسید، گرچه فرنگیس حرف ما رانمیخواند و من سنگ خاله قورباغه را هم به گروبرنداشته ام.
- اختیاردارید. این چه فرمایشی است. فرنگیس باید ازخدایش هم باشد، جوانیست دیگرازصرافتش می افتد.
بازورد زبانم شده بود: می آید... نمی آید... می آید... نمی آید.
نمی آمد. قلمروعنکبوت روزبه روزوسعت میگرفت. گرد وغبارروی همه چیز نشسته بود. ساختمان هتل ریتس جلوی خورشید را سد کرد.
صدای جیغ نزهت مهره های پشتم را لرزاند: آقا... آقا... جواب بدهید...آقا...
عمارت جای سوزن انداختن نداشت. روسری سیاه توری ازسرم افتاده بود واشک بی اراده وناتوانم میکرد. عکس بزرگ قاب کرده آقاجان مات وناباوربه ما خیره بود. معین التجارلرزان وخمیده درحالی که به بهرام تکیه داشت عصازنان وارد شد. خانه از بوی قهوه وحلوا پربود. درپشت پرده تیره اشک تصویرها میشکستند وهرتصویرهزارتصویرمیساخت.
تصویرها لبریزمیشدند ازشهاب وپدرش ! معین التجاربا خشم عصایش رابه زمین میکوبید.
*****
من گم شده بودم، پیراهن آبی آسمانی به تن عرق کرده ام چسبیده بود وهرچه جلوترمیرفتم جمعیت بیشتروبیشترمیشد، به مردم تنه میزدم وراه بازمیکردم.
- خانم چرا جلوی چشمت را نگاه نمیکنی؟
- معذرت میخواهم، اجازه بدهید جلوبروم.
مردی سرتا پایم را براندازکرد وخندید: نکند توهم میخواهی برای مردم حرف بزنی؟
کسانی که اطرافش بودند همگی خندیدند. صدای زنی بالحن وقیحانه وگویش کوچه بازار ازپشت بلندگو می آمد.
- ببخشید اینجا کجاست؟ من نمیدانم کجایم.
- خانم نمیدانند کجایند... هه هه... نمیدانند.
- ببخشید خانم من شما را جایی ندیده ام؟
- کجا؟
- محله جمشید!
- آنجا دیگرکدام گوری است؟ من اینجا چه میکنم؟
- اگرما بردیم، همین خانم بی حواس برای نازشست من بس است. آن وقت حواسش به جامی آید.
بازهمه خندیدند. دستی مرا ازمیان مردها بیرون کشید.
- تواینجا جه میکنی؟
- آلیس! اینجا چه خبراست؟
- میخواهند دولت راسرنگون کنند، شاه را برگردانند. دولت مصدق رفتنی است. تو مگر نمیدانی؟ پس چرا اینجایی؟
من چرا آنجا بودم. چیزی به خاطرم نمی آمد. به آلیس چسبیدم وبازویش راگرفتم.
عده ای جاهل وچند زن هرجایی درگوشه ای معرکه گرفته بودند. هرکس ازیک طرف فریاد میزدومرده باد، زنده باد میگفت.
آلیس چهره درهم کشید: بیا برویم.
پیاده به راه افتادیم.
- توچرا آن روزصبرنکردی باقی فالت را بگویم. آن مرد پیرنابودت میکند، اما اگرازمرد جوان دست برداری جسته ای.
- چه کنم؟
- دست ازمردجوان بکش.
دیگردیربود داشت یادم می آمد. من تا میدان بهارستان را بیخود وبیجهت مثل دیوانه ها نیامده بودم:
- ازوقتی آقاجان مرحوم شده اند شما خیلی به من لطف داشته اید حاج آقا.
- تو حالا تنها شده ای، گرگ زیاد است. باید زیرسایه خودمان باشی.
- شما که گفته بودید به شهاب فکرنکنم.
- حالا هم میگویم، پسرمن خام است. دنیا ندیده ونادان است. اما.. اما...
- اما چه؟
-اگر.. اگر قبول کنی خودم منتت را دارم. تو آدم سرد وگرم چشیده ای میخواهی تا ثروتت را جفت وجورکند. لازم نیست کسی بداند ما...
دیگرنمیشنیدم، داشتم بالا می آوردم، سرم به دوران افتاد. نمیدانستم به کجا پناه ببرم. هرلحظه به من نزدیکتر میشد: من، من... فرنگیس... خودم... خودم...
در را بازکردم تا ازدستش رها شوم. شهاب با کت وشلوارخاکستری روشن با راه های تیره ارغوانی رنگ پریده پشت درایستاده بود. کسی باور نمیکرد درست شنیده باشد. صورت حاج آقا همرنگ راه های کت شهاب شده بود:
- مگربه تونگفتم درماشین منتظرمن باش!
شهاب دستش را به دیوارگرفت تا نیفتد. جای درنگ نبود.
*****

برای بارآخربه تجارتخانه رفتم. بهرام عصبانی بود: حالا حتما لازم بود قبل ازرفتن بیایی و این طورخودت را آزار کنی؟
- دیگرکه برنمیگردم.
عنکبوت سیاه دورطاقه های فاستونی مشغول تارتنیدن بود. میدانستم او هرگزجفت دیگری نخواهد داشت. او خوشبخت ترازمن بود. مجبورنشد که تکه های جام شکسته غرور جفتش را اززمین جمع کند وبا لبخند به دستش بدهد. که بگوید دنیاست دیگر کاریش نمیتوان کرد. که برود و گم بشود تا بودنش هردم زخم کهنه را نشترنزند. پاریس درانتظاربود.

شهریورهزاروسیصد وهشتاد وپنج هجری شمسی




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34170< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي